تجربیات شخصی روایتهای تمرینی درسنامه آموزشی: کارورزی2- درس1
در برزرگترین وب سایت پروژه و پایان نامه تحقیق مقاله کارورزی ترجمه مقالات جدید، نمونه سوالات پیام نور
نوع فایل : ورد
15 صفحه
شرح مختصری از متن
روایتهای گروه 2
تجربه 1-2-1
کلاس سوم ابتدایی بودم. درست به خاطر دارم که روز شنبه بود و ما پنجشنبه یعنی دو روز قبل امتحان ریاضی داده بودیم و میبایست که برگههایمان را در این روز میآورد. با این حال که مطمئن بودم نمرهام خوب میشود اما دلهره عجیبی داشتم. تمام طول راه خانه تا مدرسه را در فکر نمرهام بودم و قیافه غضبناک خانم، وقتی به خود آمدم که در حیاط مدرسه بودم. چند دقیقه بعد زنگ به صدا در آمد و همه به طرف صبحگاه رفتیم. قیافه اکثریت بچهها عبوث بود و گاه در گوش همدیگر چیزهایی میگفتند. بعد از برنامه صبحگاه که من توجهی به آن نداشتم همه به طرف کلاسها رفتند و از جمله ما بچههای کلاس سوم هم با سرعتی عجیب به کلاس که جنب دفتر مدرسه بود رفتیم. چند دقیقه بعد خانم در حالیکه برگههای لوله شده امان در دستش بود وارد کلاس شد. از من که ردیف جلو نشسته بودم خواست که در توزیع برگهها به ایشان کمک کنم. دستم لرزش عجیبی داشت فکر میکنم همه متوجه این لرزش شده بودند اما از ترس جرأت خندیدن نداشتند. خانم قبل از اینکه برگهها را توزیع کند یک نگاه به کلاس انداخت و گفت هرکس نمرهاش را خواندم و کمتر از 15 بود بدون هیچ معطلی از کلاس بیرون برود تا بعد تکلیفم را با او روشن کنم.
اولین برگه به من تعلق داشت با یگ نگاه نفس راحتی کشیدم چندبار دقیق نمرهام را دیدم 15 بود. برگهام را روی صندلی گذاشتم و برگههای بچهها را بعد از اینکه خانم نمرهاش را میخواند به آنها تحویل میدادم. اکثر نمرهها پایین بود و وقتی که برگهها تمام شد متوجه شدم که فقط من و دوستم لیلا در کلاس هستیم او هم 15 گرفته بود. خانم بلافاصله از کلاس بیرون رفت و بعداز چند دقیقه با یک پلاکارد آمد. من و دوستم هم در کلاس ایستاده بودیم و تماشا میکردیم.
بچهها را در 4 صف 4 نفره در کنار هم قرار داد و به نفر جلو گفت که پلاکارد را نگه دارد. روی پلاکارد با خط درشت نوشته شده بود «ما تنبلیم « :
همه بچهها با دیدن این جمله رنگ از رخسارشان پریده بود و هریک به طریقی سعی میکردند خود را پنهان کنند. من در دل بر این معلم بیرحم لعنت میفرستادم که دست به این کار زده بود.
بعد از اینکه صفها را مرتب کرد با صدای خیلی بلند گفت: اول یک بار دور مدرسه همه با هم حرکت میکنید و بعد هم خدمتگزار مدرسه را با شما میفرستم خیابانها و کوچههای این محله را بروید تا همه اهالی محله بدانند که شما تنبلید و به خدمتگزار گفت: هرکس از این کار سرپیچی کرد اسمش را به من بگو آنوقت من میدانم و او. بعد از آن هم داد زد یالا حرکت کنید تنبلها.
دلم برای همه بچهها میسوخت و میخواستم که داد بزنم و بگویم این چه کاری است اما جرأت نمیکردم. خانم در حالیکه میخندید به دفتر رفت و من و دوستم در کلاس که جای بچهها در آن خالی بود ماندیم و آرزو میکردیم که کاش ناظم و مدیر مدرسه او را از این کار منع میکردند، اما انگار که تمام مسئولین دبستان اظهار خوشنودی میکردند. حدود 44 دقیقه طول کشید تا بچهها به اتفاق بابای مدرسه آمدند همه قیافه غمگین و افسرده داشتند و من مطمئنم که هر یک آرزو میکردند که کاش قدرت داشتند و با دستهایشان معلم را خفه میکردند اما افسوس …