واکاوی تجربیات شخصی روایتهای تمرینی گروه 3
دربزرگترین سایت پایان نامه و مقاله و ترجمه
www.7sad.ir
مختصری از کارورزی :
کلاس اول بودم. اولین روز از مهر و اولین روز ورود من به مدرسه. روستای زادگاه من به علت کوچکی فاقد مدرسه بود و من و دیگر دوستان و همکلاسیها هر روز صبح زود مسیری در حدود 5 الی 4 کیلومتر را طی طریق میکردیم و به آنجا میرسیدیم.
روزها بود که منتظر باز شدن مدارس بودم. شور و شوق عجیبی داشتم. دنیای کودکانه پر از تخیلات و آرزوهاست. بالاخره روز اول مهرماه فرار رسید. من به اتفاق پسر عمویم که او هم همسن و همقد من بود، قرار گذاشتیم که جدای از دیگر بچههای ده زودتر به طرف مدرسه حرکت کنیم. براساس این قرار صبح خیلی زود از خواب بلند شدیم و در حالی که هر دو یک جفت گیوه سفید به پا داشتیم و در حالی که هر دو دست در گردن هم انداخته بودیم و تقریباً لباس یک شکل و یک رنگ به تن داشتیم به راه افتادیم. گفتیم و خندیدم تا اینکه به مدرسه رسیدیم، هنوز بچهها نیامده بودند و حتی درب مدرسه بسته بود. خلاصه پس از یکی دو ساعت زنگ مدرسه که به ستون چوبی ایوان مدرسه آویزان بود با چکش آقای مدیر به صدا در آمد. آقای مدیر به اتفاق یکی دیگر از همکاران هر دو بومی همان روستا بودند و دوتایی مدرسه چند پایه را میگرداندند و قرار بود که یک نفر دیگر هم بیاید. مدرسه سه کلاس داشت از پایه اول تا ششم. این سه کلاس به صورت مختلط بودند. آقای مدیر که مرد چاق پر جذبهای بود، با یک چوب بلند بچهها را به سکوت واداشت و همگی به صف شدند. ما هم با راهنمایی بزرگترها در صف کلاس اولیها در آخر جای گرفتیم. قیافه، لباس و تشابهات دیگر ما دو نفر، نگاهها را جلب کرده بود. نگاه بعضیها با تمسخر و خنده توأم بود. پس از مدت کوتاهی معلوم شد که ما با کلاس چهارمیها در کلاس آقای «ش» هستیم.
بچهها، خیلی ما را از آقای«ش» ترسانده بودند. از این لحظه به بعد نگرانی در چهره ما دو نفر محسوس بود. آقای«ش» در جلوی درب کلاس ایستاده بود و بچهها یکی یکی پس از سلام وارد کلاس میشدند تا اینکه نوبت به ما رسید اما … چوب دستی آقای معلم مانع ورود ما به کلاس گردید. در جا خشکمان زد. آقای.. گفت شما دو نفر صبر کنید، : صدایتان میکنم. بدون اینکه چیزی بگوییم سرمان به پایین افتاده بود بعد در حالی که رنگ به چهره نداشتیم منتظر ماندیم.
بعد از حدود ده دقیقه با«صدای آقای معلم به کلاس دعوت شدیم. بیایید ببینم!» آهسته در را باز کردیم و وارد کلاس شدیم.
آقای معلم که پشت میزش نشسته بود ناگهان فریاد زد: «شما وقتی وارد اتاق میشوید با گیوه و کفش میروید؟ زود برگردید و گیوههایتان را بیرون در آورید. یادتان باشه که آنها را در پشت درب جفت کنید و بعد داخل شوید!»
ما کاملاً گیج شده بودیم با ترس و لرز سریع به بیرون آمدیم و حتی من فکر نکردم پس چرا بقیه کفشهایشان را در نیاوردهاند؟ کاملاً از جریانات کلاس و خوابی که آقای معلم برای ما دیده بود بیخبر بودیم. مجدداً وارد کلاس شدیم و در حالی که هر دو بههم تکیه داده بودیم، در جلوی درب منتظر دستورات بعدی شدیم. صدای خنده بچهها ما را بیشتر ناراحت کرد. خیلی خوب بروید و آنجا بنشینید. ما هم مانند بچهها در جای تعیین شده نشستیم. ولی این بار نیز با فریاد آقای معلم از جا پریدیم
برای دیدن کارورزی از لینک زیر استفاده کنید
نوع فایل : Word | تعداد صفحات : 17 |
:: برچسب ها : واکاوی تجربیات شخصی روایتهای تمرینی گروه 3 , کارورزی , تجربیات شخصی فرهنگیان کارورزی فرهنگیان دانلود رایگان کارورزی تجربیات فرهنگیان فرهنگیان مقاله فرهنگیان واکاوی فرهنگیان ,
دربزرگترین سایت پایان نامه و مقاله و ترجمه
www.7sad.ir
مختصری از کارورزی :
کلاس اول بودم. اولین روز از مهر و اولین روز ورود من به مدرسه. روستای زادگاه من به علت کوچکی فاقد مدرسه بود و من و دیگر دوستان و همکلاسیها هر روز صبح زود مسیری در حدود 5 الی 4 کیلومتر را طی طریق میکردیم و به آنجا میرسیدیم.
روزها بود که منتظر باز شدن مدارس بودم. شور و شوق عجیبی داشتم. دنیای کودکانه پر از تخیلات و آرزوهاست. بالاخره روز اول مهرماه فرار رسید. من به اتفاق پسر عمویم که او هم همسن و همقد من بود، قرار گذاشتیم که جدای از دیگر بچههای ده زودتر به طرف مدرسه حرکت کنیم. براساس این قرار صبح خیلی زود از خواب بلند شدیم و در حالی که هر دو یک جفت گیوه سفید به پا داشتیم و در حالی که هر دو دست در گردن هم انداخته بودیم و تقریباً لباس یک شکل و یک رنگ به تن داشتیم به راه افتادیم. گفتیم و خندیدم تا اینکه به مدرسه رسیدیم، هنوز بچهها نیامده بودند و حتی درب مدرسه بسته بود. خلاصه پس از یکی دو ساعت زنگ مدرسه که به ستون چوبی ایوان مدرسه آویزان بود با چکش آقای مدیر به صدا در آمد. آقای مدیر به اتفاق یکی دیگر از همکاران هر دو بومی همان روستا بودند و دوتایی مدرسه چند پایه را میگرداندند و قرار بود که یک نفر دیگر هم بیاید. مدرسه سه کلاس داشت از پایه اول تا ششم. این سه کلاس به صورت مختلط بودند. آقای مدیر که مرد چاق پر جذبهای بود، با یک چوب بلند بچهها را به سکوت واداشت و همگی به صف شدند. ما هم با راهنمایی بزرگترها در صف کلاس اولیها در آخر جای گرفتیم. قیافه، لباس و تشابهات دیگر ما دو نفر، نگاهها را جلب کرده بود. نگاه بعضیها با تمسخر و خنده توأم بود. پس از مدت کوتاهی معلوم شد که ما با کلاس چهارمیها در کلاس آقای «ش» هستیم.
بچهها، خیلی ما را از آقای«ش» ترسانده بودند. از این لحظه به بعد نگرانی در چهره ما دو نفر محسوس بود. آقای«ش» در جلوی درب کلاس ایستاده بود و بچهها یکی یکی پس از سلام وارد کلاس میشدند تا اینکه نوبت به ما رسید اما … چوب دستی آقای معلم مانع ورود ما به کلاس گردید. در جا خشکمان زد. آقای.. گفت شما دو نفر صبر کنید، : صدایتان میکنم. بدون اینکه چیزی بگوییم سرمان به پایین افتاده بود بعد در حالی که رنگ به چهره نداشتیم منتظر ماندیم.
بعد از حدود ده دقیقه با«صدای آقای معلم به کلاس دعوت شدیم. بیایید ببینم!» آهسته در را باز کردیم و وارد کلاس شدیم.
آقای معلم که پشت میزش نشسته بود ناگهان فریاد زد: «شما وقتی وارد اتاق میشوید با گیوه و کفش میروید؟ زود برگردید و گیوههایتان را بیرون در آورید. یادتان باشه که آنها را در پشت درب جفت کنید و بعد داخل شوید!»
ما کاملاً گیج شده بودیم با ترس و لرز سریع به بیرون آمدیم و حتی من فکر نکردم پس چرا بقیه کفشهایشان را در نیاوردهاند؟ کاملاً از جریانات کلاس و خوابی که آقای معلم برای ما دیده بود بیخبر بودیم. مجدداً وارد کلاس شدیم و در حالی که هر دو بههم تکیه داده بودیم، در جلوی درب منتظر دستورات بعدی شدیم. صدای خنده بچهها ما را بیشتر ناراحت کرد. خیلی خوب بروید و آنجا بنشینید. ما هم مانند بچهها در جای تعیین شده نشستیم. ولی این بار نیز با فریاد آقای معلم از جا پریدیم
برای دیدن کارورزی از لینک زیر استفاده کنید
نوع فایل : Word | تعداد صفحات : 17 |
:: برچسب ها : واکاوی تجربیات شخصی روایتهای تمرینی گروه 3 , کارورزی , تجربیات شخصی فرهنگیان کارورزی فرهنگیان دانلود رایگان کارورزی تجربیات فرهنگیان فرهنگیان مقاله فرهنگیان واکاوی فرهنگیان ,